تمام تلاش بشر برای این بوده که نقش خود را خوب ایفا کند، خودش باشد و کار خود را هرچه هست خوب انجام دهد، شرافتمندانه انجام دهد. تمام تلاش بشر برای این بوده که خودش رشد کند تا ظرفیت وجودیاش را به تکامل برساند و تعریف انسان کامل چیزی جز همینها نیست
۱- جعفر و مصیب و رفقا
این چند آدم را امروز در ضعیفترین جغرافیای شهر دیدم؛ آن تهِ ته شهر که هیچ خانهای حتی نمای سیمانی ندارد. نه اهل کتاب بودند، نه در مهد تمدنی ناب رشد کرده بودند، نه تحصیلاتی داشتند و نه حتی بهرهای از مال دنیا برده بودند. رفته بودم برای کولر آبی خانه یک پایه بسازم، جعفر و مصیب ضایعاتفروش بودند و مرتضی آهنگر و آقای جاوید رهگذر.
از جعفر و مصیب آهن دستدوم خریدم و مرتضی جوشکاری کرد و آقای جاوید هم در تمام این لحظات نقش مشاور را داشت.
۲- آنها
اینها هرکدام کار خود را بینقص انجام دادند و برای من که این روزها به همه شک دارم این خودش یک اتفاق خوب بود. هرکدام کارشان را درست انجام داده بودند، منصف بودند، حلال بودند، مؤدب بودند، صادق بودند و حداقل در این یک ساعت بهترین خودشان بودند؛ همان نقطهای که بشر هزاران سال برایش جنگیده است. اما آنچه عجیب و تحسینبرانگیز بود این بود که آنها به این رضایت ندادند و دست من را و کار من را و حضور من را و بودن من را چنان با عشق و غیرت و نوعدوستی سروسامان و ارتقا دادند که در پایان احساس موفقیت میکردم، احساس میکردم همهچیز از خودم تا چهارپایهام از آنچه فکرش را هم نمیکردم بهتر شد. در کانون لطف اینها چهارپایه که زیبا شد هیچ، من هم خوب شده بودم، انگار تلاش میکردم مثل آنها باشم؛ صادق، مؤدب و انسان.
۳- آنها در اوج بودند
از صبح فکر میکنم جعفر و مصیب و مرتضی و آقای جاوید در بهترین فرم انسانی خود بودند و کارشان را بینقص انجام داده بودند و حالشان هم که خوب بود، چرا داشتند برای من بیمزد و بیمنت تلاش میکردند تا با لبخند بروم، تا خرج بیهوده نکنم؟ چرا در مغازۀ خودشان بعد از یک معاملۀ ساده و خوب نمینشستند؟ به چه علت یکی میدوید و برایم شربت میآورد و آن یکی نگران بود شلوارم خاکی نشود و یکی دیگر به فکر این بود که هزینۀ وانت ندهم و با ماشین خودم چهارپایه را ببرم؟ چرا واقعاً؟… این بیمزد و منت کار کردن چند آدم بهغایت مستضعف و در عین نیاز، کدام مرحلۀ تکامل انسانی است؟
۴- … و این تصویر
تصویر این چهار آموزگار بماند به یادگار از روزگاری که فکر میکردم اهل علماند که در نهایت معلم میشوند.
قلهای که با آنها رفتم
نویسنده: مهدی رزاقی طالقانی